سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
ا - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ا - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240195
بازدید امروز : 8
 RSS 

ا

«آرامِ نا آرام »

آرامشی که توی ناآرامی باشد ، عجیب لذت بخش است … می خواهم از اروند برایت بگویم . اروند ناآرام … اروند وحشی … اینجا دلت را که رها کنی ، توی همین موج ها بالا و پایین می رود و گم می شود … اروند ناآرام ، بدجوری دلت را آرام می کند … قصه ی اروند ، قصه ی والفجر 8 است و فتح فاو … قصه ی شجاعت 3000 غواص … قصه ی 78 روز دلدادگی … قصه ی وضو در فرات ، نماز در کربلا … همین قصه هاست که دلت را رامِ این رودخانه ی وحشی می کند … جغرافیای دلت را اینجا بهتر می شناسی …

قصه ی اروند ، قصه ی عشق است . این قصه کمر واژه هایم را می شکند . واژه کم می آورم وقتی می خواهم از عشق بنویسم …

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز             ورای حدّ تقریرست شرح آرزومندی

بدجوری توی این کلمه ها گیر کرده ام … انقدر که مجبورم دست به دامن این سه نقطه ها بشوم ، تا همه ی حرف هایی که من نمی توانم بگوم را برایت تصویر کنند …

اروند خیلی حرف ها برای گفتن دارد … اروند غزل عشق می سراید برای دل های مجنون … نگاهش یادم می آورد که یاران عاشقی را تمام کردند و ما هنوز اندر خم همان یک کوچه مانده ایم … همان یک کوچه که اسمش را گذاشته اند زندگی … انقدر گیر کرده ایم توی این کوچه که یادمان رفته از خاک تا افلاک فقط یک قدم است … یادمان رفته که هنوز هم می توان آسمانی شد … هنوز هم می توان شهید شد ، دل را باید صاف کرد …

 

 

 

«جاذبه ی خاک »

می گویند اینجا طلائیه است . اتوبوس می ایستد … چفیه ام را با این نیت که خاک طلائیه رویش بنشیند برمی دارم و …

کمی آنطرف تر سه راهی شهادت است … عجب حکایت شیرینی دارد اینجا … حکایت دلدادگی و عروج …حکایت مردانی که مست عشق بودند و سراپای وجودشان بی تاب دیدار … حکایت دست های بریده ی عباس های زمان … اصلاً این سرزمین ، همه اش به نام عباس (ع) است ؛ قصه اش را راوی برایمان گفت …

این سطرها را می نویسم تا قصه ی چفیه ام را برایت بگویم و خاک را … چفیه ای که آوردمش تا رنگ و بوی خاک بگیرد ؛ آن هم خاک طلائبه … بهترش می شود طلای طلائیه … امّا فراموشی را که خودت بهتر می دانی ؛ خصلت دیرینه ی آدم هاست …

دقیقه های آخر همنشینی مان با این خاک آسمانی بود … باید راه اتوبوس ها می شدیم و من همچنان فراموش کرده بودم که فراموش کرده ام قولی که به چفیه ام داده ام و خاک را … اما مگر جاذبه ی این خاک می گذارد بی نصیب بمانی ؟! آخر مسیر است و من مبهوت چفیه ای هستم که لحظه ای پیش دور گردنم بود و حالا ، خودش ، بی آنکه من بخواهم … و بدانم … و بفهمم … روی خاک افتاده است … حالا اگر بخواهم هم نمی توانم باور نکنم جاذبه ی این خاک را …

 

 

 

 

«از نسل یک به نسل سه … صدا مفهومه ؟! »

 روی اولین صندلی اتوبوس نشسته ام . راوی می آید وسط اتوبوس می ایستد و روایت گری می کند برای بچه ها … برای نسل سومی هایی که راهی نورشده اند ، از نسل اولی هایی می گوید که این خاک را ف همین جایی که خیلی ها بهش می گوند بیابان را ، دیدنی کرده اند و شنیدنی … چشم های مشتاق بچه ها هم او را دلگرم تر می کند …

من امّا حوصله ی گوش دادن ندارم . بیش تر دلم می خواهد از پنجره ی اتوبوس ، بیابان !!! ها را ببینم و به حرف های نگفته ای فکر کنم که توی دل این خاک هست …

بلند می شوم و روی یکی از صندلی های آخر اتوبوس می نشینم . نگاهم به راوی می افتد ؛ هنوز دارد خاطره تعریف می کند . صدایش را نمی شنوم اما لبخندش می گوید که خاطره اش شیرین است . اصلاً مگر می شود از فرهاد های کوه کن بگویی و قصه ات شیرین نشود ؟!! … نگاهش ولی … نمی دانم لبخند روی لبانش را باور کنم یا اشک توی چشم هایش را …

انگار تعریف که می کند ، چشمانش درد می کشند …

انگار لبخند که می زند ، چشمانش درد می کشند …

انگار نگاه که می کند ، چشمانش درد می کشند …

راستش من نمی فهمم این همه درد از کجا آمده اند توی این چشم ها … راست ترش را که بخواهی من می ترسم که بفهمم … امّا دردش را حس می کنم . یعنی دردش روی دلم سنگینی می کند …نگاهم را می دزدم که این همه درد را نبینم … که خجالت نکشم … که شرمنده نشوم … که فراموش کنم امّا … هنوز هم تصویر آن چشم ها را می بینم … چشم های درد کشیده ی یک نسل اولی که می خواهد غیرت و استقامت و گذشت و عشق یاران سفر کرده را برای نسل سومی ها تصویر کند … دلم می خواهد دردی را که آرام آمده و توی دلم جا خوش کرده است ، توی همین خاک ها خالی کنم … نگاهم را از چشم های درد کشیده ی راوی به سمت بیرون پنجره می گردانم … بیرون ، دیگر بیابان نیست …

 

 

 

 

 

«دلت را می فرستم بهشت …»

خیلی وقت ها دلت می خواهد سکوت کنی ؛ یعنی اگر سکوت کنی رسالتت را بهتر انجام داده ای ؛همان رسالتی را می گویم که این خاک روی دوشت می گذارد ... شاید هم روی قلمت ...راستش را که بخواهی گاهی وقت ها راهی بجز سکوت نداری . الآن هم یکی از همان «گاهی وقت ها » است ... همان «گاهی وقت ها»یی که خیلی وقت ها مرا می ترساند ... وقتی چیزی ندیده ای ... و نشنیده ای ... و حس نکرده ای ...و نفهمیده ای جز عشق ، چه می توانی بگویی ؟!! ... عشق را فقط آن هایی می فهمند که عاقل آمدند و دیوانه بر گشتند ... مجنون شدند اینجا ... این خاک ، عجیب معجزه می کند عزیز ...  بار ها گفته ام . بگذار یک بار دیگر بگویم که من مرد حرف زدن از عشق نیستم ...

امّا ...

امّا اگر حرفی هم برای گفتن باشد ، دلم می خواهد از خاک باشد ... همین خاکی که آسمانی ات می کند ... که مجنونت می کند ... که شیدا می شوی اینجا ... که دلت را می کشد لای خودش ...به اینجاکه می رسی دلت «دلش» می خواهد بازی در بیاورد ... دلش می خواهد خودش را لای این خاک ها پنهان کند .می خواهد عشق بازی کند با این خاک ... اگر دیده ای می دانی و اگر ندیده ای نمی فهمی جاذبه ی این خاک را ... عجیب جاذبه دارد اینجا ... این قدر که نمی توانی کفش هایت را در نیاوری و عرض ادب نکنی ... نمی توانی خودت را روی خاک رها نکنی ... گوشت و پوست و خون شهدا لای همین خاک ها با دلت بازی می کند ... اینجا مشتت را که توی خاک می کنی ، عشق برمی داری از زمین ... همین است که مدام چادر خاکی ات را بو می کنی ... همین است که به اصرار چادرت را خاکی می کنی ... همین است که دلت می گیرد وقتی خاک روی چادرت نمی نشیند ... همین است که ... که ... بار گفتن باقی «که» ها را می گذارم روی دوش همین سه نقطه ها ...

 

راستی ! حواسم به دلت بود که همراهم کرده بودی ... دلت را می فرستم لای همین خاک ها ... دروغ نگفته باشم ... دلت را می فرستم بهشت ...

 

 

 

« هدیه ای برای گاهی وقت ها ... »

گاهی وقت ها ، دلت که می گیرد از آدم ها ... خسته که می شوی از دور و برت ... حالت که بهم می خورد از دود و دم شهر ... دلت هوای یک گوشه ی دنج می کند . دلت می خواهد یک گوشه ای بنشینی جدای از آدم ها ، جدا از دور و برت ، جدا از دود و دم شهر ، جدا از همه ی چیز هایی که ذهنت را زنجیر این زمین خاکی می کنند ...

اگر دیده ای می دانی که اینجا همان گوه ی دنج است ... اصلاً اینجا یک گوشه از آسمان است که افتاده روی خاک ... اصلاً تر اینجا را خدا فرستاده برا من و تو ... هدیه ای برای همان « گاهی وقت ها » ...

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان         دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

برای همین است که هر وقت دلم می گیرد ... هر وقت خسته می شوم ... هر وقت دلم هوای آمان می کند ، یاد اینجا می افتم ... همین خاکی که اسمش را گذاشته اند شلمچه ... همان هدیه ای که خدا برای « گاهی وقت ها » ی من و تو فرستاده ...

 

 

« دو کوهه السلام ای خانه ی عشق »

می گویند اینجا دو کوهه است . می گویم می گویند چون من نه می فهممش و نه جرئت فهمیدنش را دارم . می ترسم فهمسدنش روی دلم سنگینی کند . می ترسم بغضی شود که نتوانم بشکنمش . می ترسم چشم خاکی من ، تاب درک عظمتش را ... و زیبایی اش را ... و عشقش را ... نداشته باشد ...

می برندمان بالای یکی از ساختمان ها . همه دور راوی حلقه می زنند . راوی از دوکوهه می گوید و همه غرور دوکوهه را حس می کنند ... راوی از صبحگاه رزمنده ها می گوید و دویدن هاشان ... و همه طنین گام هایشان ... و لرزش ساختمان ها را حس می کنند ... راوی می گوید کسی نمی داند چرا اسم اینجا را گذاشته اند دوکوهه ... کمی مکث می کند و بعد راز این اسم فاش می شود . می گوید اینجا دو کوه داشت : یکی حاج همت بود و دیگری حاج احمد ... آرام با دلم نجوا می کنم که دوکوهه عجب اسم برازنده ای است ...

درست روبروی من ، یعنی درست روبروی همین جایی که من ایستاده ام ، تصویر شهید همت و حاج احمد روی یکی از ساختمان ها نصب است . ماجراها دارد این سرزمین عزیز ... گفتم شهید همت ؟ ... نگاهش را که می شناسی ... و چشمانش را ... چشمانی که معشوق به بهای خودش خرید ... با نگاهش سنگینی کوله باری را روی دوشم حس می کنم . کوله باری به عظمت خون سبکبالان عاشقی که یک شبه آسمانی شدند ... او همچنان نگاه می کند و من همچنان ایستاده ام ... اینجا دوکوهه است ...

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 7:0 عصر روز شنبه 95 اردیبهشت 18